شب تا قدم در کوچه های شهر برداشتکابوس بغضی خسته را در سینه ها کاشت در خانه ها لغزید دستش نرم و آرامپرچم سیاه فتنه را بر بام افراشت
سُر خورد تنهایی در آن چاهی که با اشکسیلابهای درد را در خویش انباشت سو سو نمیزد بر فراز شهر جز داغداغی که دامنگیر شد از شام تا چاشت در آن شب قدری که قدرش را نمی دیددست شقاوت تیغه ای از کینه ها داشت در سجده افتاد آفتاب و ذکر می گفتدر زیر لب«فزت برب الکعبه»را داشت
۹۰/۰۵/۳۰
اپیم تشریف بیار.
التماس دعا