دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او ...!
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا
طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت،
ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به
خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه
سنگین نمیکردی.من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند
کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و
انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی،
رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو
پارهای از هستی را بر دوش میکشی.خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...
۹۲/۱۲/۰۴
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.