ادامه ی مطلب....
زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم استو تو در آن غرق …این تابلو را به دیوار اتاق مىزنىآن قالیچه را جلو پلکان مىاندازىراهرو را جارو مىکنىمبلها به هم ریخته است،مهمانها دارند مىرسند و هنوز لباس عوض نکردهاى،در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهایت مانده استیکی از مهمانها که الان مىآید نکتهبین و بهانهگیر و حسودو چهار چشمى همه چیز را مىپاید …از این اتاق به آن اتاق سر مىکشى،از حیاط به توى هال مىپرى،از پلهها به طبقه بالا میروى، بر میگردى …پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینىو شهرام و رامین و مهین و شهین ...غرق در همین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و خیالاتمىروى و مىآیى و مىدوى و مىپرىکه ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است …از آن رد مشو …!لحظهاى همه چیز را رها کنخودت را خلاص کنبایست و با خودت روبرو شونگاهش کنخوب نگاهش کن!او را مىشناسى؟دقیقا وراندازش کنکوشش کن درست بشناسیاشدرست بجایش آورىفکر کن ببین این همان است که مىخواستى باشى؟اگر نهپس چه کسى و چه کارى فوریتر و مهمتر از اینکههمهی این مشغلههاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر وتقلیدى و بیدوام و بىقیمترا از دست و دوشت بریزى و به او بپردازىو او را درست کنىفرصت کم است!مگر عمر آدمى چند هزار سال است؟!چه زود هم مىگذردمثل صفحات کتابى که باد آن را ورق مىزند،آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد …
۹۱/۰۴/۰۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.