آقا ببخشید!یک عدد لبخند مصنوعی لطفا.-بفرمایید.هر چقدر می خواین بگیرین که می خواد گرون بشه.-هوم...فکر می کنم همین قدر برای امروز کافی باشه.ممنون.مرد مشتری نقاب را بر چهره زد و یواشکی از مغازه خارج شد تا تک و توک عابران پیاده او را نبینند.مرد فروشنده دوباره سر جایش نشست.این روز ها مغازه خیلی شلوغ بود و شلوغ تر هم میشد.معمولا این وقت شب مشتری نداشتند ولی این روزا قضیه فرق می کرد.همه به دنبال نقاب های مهربونی،سادگی،لبخند،خوش رفتاری و... می گشتند.گویی هیچ گاه سخنی از زیبایی حقیقی رفتار و کردار نشنیده بودند.او خدا را خوب میشناخت.مطمئن بود که حتما به آنان این خصوصیات را بخشیده است ولی انسان ها احمق،بله احمق معلوم نبود با آنها چه کرده اند.خندید.یا د آن روز افتاد که در برابر این انسان ها کمر خم نکرد و به انها احترام نگذاشت.حق با او بود.انسان ارزشش رو نداشت.حقیقتا نداشت.تا ظهر میلیون ها نقاب فروخت.نقاب هایی بسیار متفاوت ولی با یک شباهت:تکتک نقاب ها از جنس دروغ بود.مردم در حال رفت آمد بودند. سکوت غمناکی بر فضا حاکم بود.سکوتی پر از لبخند های مصنوعی.همه سوت و کور و یکنواخت.همه دلمرده و خسته.جهان رو به نابودی بود و مرد نقاب فروش قهقهه می زد.تا اینکه خدا از قهقهه نقاب فروش خسته شد.بیزار شد.او قاصدکی فرستاد تا قاصد خبری بهشتی باشد.قاصدک موج زنان و رقص کنان از آسمان فرو افتاد و بالا خره مردی او را دید و معجزه ی قاصدک را باور کرد.باران را فهمید.شکوفه را لمس کرد.و عاشق شاپرک شد و خسته شد از دنیای ماشینی و دنیای نقاب ها.ونقابش را از صورت کند و به زمین افتاد و خاک را بویید..بوسید.خندید.باد صدای خنده اش را به گوش دیگران رساند...دم غروب بود و کوچه پر از نقاب های رها شده.بر صورت عابران احساسات حقیقی بود.هر چند غم و غصه و ناراحتی ولی بالاخره واقعی.باران به آنها آموخته بود که گریه چیز بدی نیست و ابر غم و غصه را نهی نکرده بود.اما...مرد نقاب فروش نقاب هایش را حراج کرده بود و دریغ دنیای نقاب ها را می خورد.
۹۱/۱۱/۲۶
در این بیشه زار خزان زده
شاید گلی بروید، شبیه آن چه در بهار بوییدیم...
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز
سلام وبلاگ قشنگی داری امیدوارم موفق باشی به من هم سر بزنی خوشحال میشم.