هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم   اگر غرور نبود؛چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمانجستجو نمیکردیم   اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم ؛با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم اگر خواب حقیقت داشت؛همیشه خواب بودیمهیچ رنجی بدون گنج نبود ...ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند اگر همه ثروت داشتند؛دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدندو یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛تا دیگران از سر جوانمردی ؛بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کننداما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود؛همه کافر بودند ؛و زندگی بی ارزشترین کالا بودترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید اگر عشق نبود؛به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم....اگر عشق نبوداگر کینه نبود ؛قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند اگر خداوند؛یک روز آرزوی انسان را برآورده میکردمن بی گماندوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیزهرگز ندیدن مراآنگاه نمیدانمبراستی خداوند کدامیک را میپذیرفت