در سال ۱۲۶۴ هجری قمری، نخستین برنامه دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ایرانی را آبلهکوبی میکردند.
چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیرکبیر خبر دادند که مردم نمیخواهند واکسن بزنند. چندتن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن موجب راهیافتن جن به خون انسان میشود. هنگامی که خبر رسید پنج تن به علت ابتلا به بیماری آبله جان خود را از دست دادند، امیرکبیر فوری دستور داد هرکسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بدهد! او تصور میکرد با این فرمان همهی مردم آبله میکوبند؛ اما نفوذ سخنان دعانویسها و نادانی مردم بیشتر از آن بود که دستور امیرکبیر را بپذیرند.
بعضی از مردم که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند. عدهای دیگر هنگام مراجعه ماموران در آبانبارها پنهان میشدند، یا از شهر بیرون میرفتند.
روز ۲۸ ماه ربیعالاول به امیرکبیر اطلاع دادند از همهی مردم شهر تهران و روستاهای اطراف فقط ۳۳۰ نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز پارهدوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، نزد او آوردند.
امیرکبیر به جسد کودک نگاه کرد و گفت: ما که برای نجات جان بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با غم و اندوه فراوان گفت: حضرت امیرکبیر! به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم، جنزده میشود.
امیرکبیر فریاد زد: وای از جهل و نادانی. گذشته از این که فرزندت را از دست دادهای، باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم.
امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند.
روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او کمتر زمانی دیده بود که امیرکبیر گریه میکند. علت را پرسید. امیر گفت: دو کودک از بیماری آبله مردهاند. میرزا آقاخان با تعجب گفت: عجب! من تصور میکردم پسر امیر مرده است که این چنین گریه میکند. سپس به امیرکبیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه برای دو طفل شیرخوار بقال و پارهدوز در شان شما نیست.
امیرکبیر سرش را بلند کرد و با خشم به او نگاه کرد. آن چنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیرکبیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان بر اثر جهل آبله نزدند. امیر با صدای بلند گفت: و مسئول جهلشان هم ما هستیم.
اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساط خود را جمع میکنند. همهی ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که بر اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
مطلب از داوود شجاالدینی
۹۱/۰۴/۰۴
۰۴ تیر ۹۱ ، ۱۱:۲۹
ملودی
وبلاگ جالبیه خسته نباشین
صحرایی
سلام
واقعا زیبا بود
کاش ما هم کمی شبیه آنها بودیم
واقعا زیبا بود
کاش ما هم کمی شبیه آنها بودیم