ز صبحگاه حادثه تا اوج بی کران مردی شکست در خود و پر زد در آسمان مردی شبیه نور ...نه! مردی شبیه خویش تابید بر زمین و رها شد در آسمان با کوچ غمگنانه و بی باورش، نشست بهتی عمیق در دل تاریک این جهان ما وارثان خدعه و تزویر و حیرتیم اومردی از سلالۀ کمیاب راستان دستم نمی دهد که تماشا کنم تو را      ای روح پر کشیده در آفاق بی نشان کی کار چون منی است نوشتن ز داغ تو ای شعر نانوشته دیوان شاعران