ک مثل کپلصحرا شده پر ز گل
گ مثل گردوبنگر به هر سو
ب مثل بهارعطچه عطچه
فکر کن بسیار
پ مثل پستهنباش خسته
م مثل موشدیون دیون موشبرخیز و بکوشبرخیز و بکوش
خ مثل خونهنگیر بهونه
آ مثل آوازقصه شد آغاز ...
ادامه مطلب...
آ مثل آواز قصه شد آغاز...
یه مشت بچه بودیم که خواسته و ناخواسته افتاده بودیم توی این قصه ، قصه مدرسه موش ها !
یه گربه سیاه بود که معروف شده بود به کنکور ، می خواست بیاد ما رو بخوره . خیلی ترسناک بود ، هروقت اسمش میومد یه آهنگ ترسناک هم باهاش پخش می شد !
بابا مامانامون تصمیم گرفتن از راه کوتاه ولی سخت خودشونو به یه شهر دیگه برسونن تا بتونن زودتر با تلاش خودشون اونو به اتوپیا تبدیل کنند. چه شهر قشنگی ! چه اسم خوشملی ! اتوپیا یا همون آرمانشهر! یعنی جایی که هیچ غم و غصه ای توش نیست ، کسی به کسی بدی نمی کنه ، همه در رفاه هستن و یه جورایی سرزمین رسیدن به آرزوهاست . پدر مادرامون رفتن و قرار شد ما هم از راه طولانی تر بریم و به اونا ملحق شیم . بار سفر رو بستیم و با آقا معلم راه افتادیم. " آقای خدا " هم به عنوان کارگردان رو صندلی نشسته بود و نگاه می کرد و طرح می داد و خلاصه همه چیو زیر نظر داشت !
هر کدوممون یه نقشی رو به عهده گرفتیم :
- خوشخواب
- سرمایی
- نارنجی
- دم دراز
- عینکی
- دم باریک
- گوش دراز
- کُپُل !!!
یکی هم نقش " موشیرو می شونه " رو ایفا می کرد ! همونی که وسطای راه که یه مار می خواست کپل رو نیش بزنه از جنگل پرید بیرون و مار رو کتک زد ! همونی که ژاپنی و کاراته کار بود دیگه !!! ای بابا چقد خنگی یادت نمیاد ؟! همونی که می خوند : «من موشیرو میشونه، هیچ جا ندارم خونه، یوکوساها جهانگرد، یعنی من هست جهانگرد»!!!
البته اون مار نبود فکر کنم آزمون جامع قلم چی بود !!!
هیچی دیگه با کلی زحمت و بی خوابی و زخم و حادثه به راهمون ادامه می دادیم تا اینکه گربه سیاهه یه روز رسید بهمون ، چشماش خیلی ترسناک و قرمز بودن ! ما اولش حسابی ترسیدیم ولی یهو به خودمون اومدیم و فهمیدیم که ما موشیم و می تونیم زمینو بکنیم ! "یعنی می تونیم از فکرمون استفاده کنیم" و این دشمن وحشتناک که کابوس شب و روزمون شده بود رو نابود کنیم. با یه نقشه حساب شده تیکه آخر سفر رو سفت چسبیدیم و شل نزدیم و گربه سیاهه "یعنی همون کنکور" رو شکست دادیم.
تا اینجای داستان مثل فیلمنامه پیش می رفت تا اینکه رسیدیم به آرمانشهر !
پدر و مادرامون با چشمای پر اشک منتظرمون بودن و واسه دیدن ما لحظه شماری می کردن . بغلمون کردن، بوسیدنمون، خندیدیم، خندیدن ؛ بهمون پول دادن ، لباس خریدن ، از دوستامون پرسیدن ، از دوستامون گفتیم براشون؛ بالاخره محو این آرمانشهر بودن و ما هم بودیم؛ ولی...
ولی یه چند ماهی که گذشت فهمیدیم که نه ، اینجا هیچ شباهتی به اون سرزمینی که ما فکر می کردیم نداره ؛ این آرمانشهری که پدر و مادرامون واسه ما ساخته بودن بر اساس طرح های فکری خودشون بود ، بر اساس فکرای بزرگترا بود ولی ما موش بودیم !
اینجا اونجایی نیست که ما فکرشو می کردیم .
(به صورت ادبی،انتقادی.... و یا هر جور دیگه منتظر نظراتتون هستیم)
۹۱/۰۲/۲۳
اگه میخواهید بگویید که آرمان ها با گذر زمان تغییر می کنند اشتباه است راه رسیدن به آرمان ها متفاوت است و اگر نه همه ی فرزندان آدم آرمان های مشترکی دارند
طنز جالبی بود به خصوص اونجا که یه ژاپنی نجاتشون داد